من از آنچه شما میبینید کوچکترم


به حساب هرچه که میگذاری، به حساب حواس پرتی ام نگذار. نبند مرابه باد حرفهای بغض آلودت که بی تفاوت میگذرم و به رویم نمی آورم این همه اتفاق را...

باور کنی یا نه سخت درهم شکسته ام و حتی اگر راستش را هم نخواهی تیزی برنده تکه پاره ایم خودم را میخراشد از درون و من میان مرز سوزش و بی حسی گیر کرده ام. گاهی پر میشوم از لبخند، از حالم خوب است ها، از چیزی نیست، خودم از عهده اش بر میایم ها... اما نگاهم را که میدوزم به دیوار خاکستری میشود و دیگر نه باور دارم به حرفهایم نه حرف هایت... سراسر شک میشوم. از داستانهای روی لبهایت و لرزش صدایت به هنگام خروج از حنجره تا رنگ چشمهایت و خط خطی های پیچیده در هم میان آن قهوه ای نیمه روشن...
پیشتر ها می نشستم روبروی طرح خالی کاغذهای سفید و بی آنکه لحظه ای به ذهنم خطور کند روزی سیاهشان میکنم، نقش میزدم از آدمکهایی که وجود ندارند و نداشتند و هرگز نخواهند داشت.
طرح هایم را میبردم دفتر پائولا داینویچ و او برایشان اسم میگذاشت و چند تایشان را میخرید. پول خوبی هم میداد. شکایتی هم نداشتم جز اینکه گاهی عمیقا دلم میخواست بین بازوان کسی رها شوم و بی هیچ حرفی فقط نفس بکشم. دروغ چرا من آدم مقیدی نیستم اما لاقید هم نیستم. خیلی چارچوب ندارم اما بی حد و مرز هم نیستم. آدم جمع و جوری هستم که توقع زیادی ندارم. همین که طرح هایم را بخرند و پولش به اندازه یک بستنی و شام خوب و سیگار و اجاره یک خانه فسقلی با دستشویی بزرگ باشد برایم کافیست. اگر کسی هم دوستم داشته باشد و بتواند کنارم از خوردن بستنی و غذا و سیگار کشیدن لذت ببرد و گاهی با هم مست کنیم و دستشویی رفتن و حرف نزدنم موجب اعتراضش نشود دیگر نور علی نور است.
دلم میخواهد صبح ها برای خودم پنکاکور درست کنم و با سس شکلاتی بخورم و طرح هایم را بگذارم توی کیفم و بروم دفتر پائولا داینویچ که با هم قهوه بخوریم و او طرح های مرا بخرد و درباره مدیر آتلیه اش برایم حرف بزند و بگوید چقدر دوست دارد با اودیت کند و من سرم را تکان دهم که بله خیلی به هم می آیید...
راستش برایم مهم نیست که پائولا به آن پسر خوشتیپ بیاید یا نه. پولم را که بگیرم میروم پی زندگی خودم و مدام فکرهای مسخره را مرور میکنم و غمگین میشوم و شاد میشوم و فرو میروم و از پوستم میزنم بیرون. 
من همین قدر سطحی نگر و متوسطم. مینشینم توی تاریکی با گذشته هایم درگیر میشوم. بدبختی هایم را میزنم توی صورتم. انگشتانم را گره میزنم توی هم و فشار میدهم و فشار میدهم تا چند تایشان تق و توقی کنند. چمباتمه میزنم روی تخت و خودم را میبلعم.
بعد انگار که از خوابی عجیب بیدار شده باشم بهت زده بلند میشوم. آبی به دست و صورتم میزنم. لبخند میماسد روی لبم و جلوی آینه تمرین خنده میکنم برای موقعی که با آدم ها روبرو میشوم.
شاید بخواهی یک غول مرموز و  بی رحم توی ذهنت بسازی از من. شاید هم یک فرشته معصوم و آرام  که روی نوک انگشتهایش راه میرود و میخندد و میگذرد و شاید یک ماهی که هی میگیری بین دستانت هی سر میخورد و دمش را محکم توی دستت میکوبد و فرار میکند... مهم نیست... اما خیالاتت را صرف آدم متوسطی مثل من نکن.... من از آنچه شما میبینید کوچکترم