آدم



آدم که از فردایش خبر ندارد... انقدر ضعیف است که دلتنگی هایش را تاب نمی آورد...  چراغ ها را که خاموش کنی کور مال کورمال و سکندری خوران خودش را به روشنایی میرساند... جیبش را خالی کنی له میشود، مچاله میشود کنج خراب ترین دیوار شهر و دستهایش را گود میکند انگار که قرار است باران بیاید و آب توی مشتهایش را بریزد پای اطلسی ها.... ترکش که میکنند کم می آورد... آدم دیگری میشود... شاعری میکند... دور و برش پر میشود از آدم هایی که مادرزاد بدبخت بوده اند... آدم هایی که یادشان رفته گوشه ای از این دنیا دلی بی تاب و بی قرار از دیدنشان شمارش معکوس میزند...



آدم است دیگر... همه چیزش به همه چیزش می آید!


بهار








همیشه بهاربرایم رنگ کابوس هایی بوده که پیرزنی هر جایی در آن آتشی بر پا میکند و رویا های کودکیم یک به یک میسوختند...



آن دور دستها مردی تکیده تکیه داده به صنوبر پیری که حرفی برای گفتن ندارد... برف زیر پاهایش را نگاه میکند با عصا رویشان خط میزند... هق هق میزند و کلاغ ها پریشان میشوند...
مه چون روحی سرگردان مرد را در آغوش گرفته و برف میدود و باد آواز میخواند...
سرما را حس نمیکنم... این شهر رنگارنگ وقتی یک دست سپید میشود مرگ را تداعی میکند.
کودکی بازیگوش تمام رویاهایم را گلوله برفی میسازد و رویاهایم کنج دیوار این شهر آوار میشود.
سر که میچرخانم مرد رفته و آفتاب چشم را میسوزاند.
آن طرف تر زنی موهای دختری را میبافد که دلتنگی پدرش را میکند و مادری برای مادرش اشک میریزد!
بادبادکی معلق در هوا برای ابر ها قصه میگوید... و صبح که شد تو در شکم مادرم بودی و من در شکم مادرت...

سال بلوا (عباس معروفی)



"شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید"

چه حرف ها! خبر از دل آدم که ندارند، نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوسته ظاهری چه اهمیتی دارد؟

درونم ویرانه است، خانه ای پر از درخت که سقف اتاق هاش ریخته است؛ تنها یک دیوار مانده با دری که باد در آن زوزه می کشد.
یا نه، چناری است که پیر مردی در آن کفش نمیدار دیگران را تعمیر می کند.... گیرم که شاخ و برگی هم داشته باشد!