اینزومنیا

گفت: «من خودم بهش بال و پر دادم... خودم بهش بال و پر دادم.»

آدم ها که داستان هایشان را به هم نمیگویند. آدم ها برای هم داستان های جدید میسازند. از روزهایی که هیچ وقت نبوده و شب هایی که خواب بوده اند. آدم ها آنقدر تو در توی رویاهایشان گیر میکنند که برای هم چیزهای دیگری میشوند.

گفت: «دیدی؟...آخرش دیدی؟»

سرم را تکان تکان میدهم وقتی برایم حرف میزنند و اصلا گوش نمیکنم. هیچ بایدی وجود ندارد که وقتی کسی حرف میزند من حرفهایش را گوش کنم. برای او همین کافیست که  من وانمود کنم جمله جمله هایش را توی مغزم فرو میکنم. حتی اگر نکنم...

گفت: «من فقط میخواستم احساس تنهایی نکنه.»

آدم ها تنهایی را بیشتر دوست دارند. دوست دارند مچاله شوند توی خودشان. دوست دارند نرم نرمک حل شوند توی تنهایی ها...

آدم ها با در و دیوار حرف زدن را بیشتر دوست دارند تا منی که سرم را تکان میدهم و پیش خودم میگویم احتمالا این جمله آخریست که باید بشنوم...

من فقط میدانم برای آدم ها باید و نباید معنی ندارد. دم ها پرنده های بال بسته ای هستند که گاهی لبه پشت بام یک ساختمان 20 طبقه می ایستند و چشمهایشان را میبندند و نمیترسند پایشان بلغزد و نمیترسند از وقتی که مغزشان روی سنگفرش های خیابان متلاشی میشود و هر تکه اش عابری میشود که زل میزند به جسد بی جانشان و میگویند: «به گمانم خودکشی کرده»

من فقط میدانم اگر معلم شوم به شاگردانم نباید بگویم از روی غلط هایشان بنویسند. از روی غلط ها که نباید نوشت. غلط ها را باید پاک کرد. باید گذاشت جایی در پستوی گذشته ها...

گفت: «سرتُ درد آوردم»

این یکی را خوب متوجه شدم. لبخندی زدم و گفتم نه. باز هم دوست دارم بشنوم. انگار که حرف هایش موسیقی متن افکاری بود که توی سرم راه میرفتند... برایم مهم نبود چند ساعت دیگر حرف هایش طول میکشد یا میخواهد خداحافظی کند... برایم هیچ چیز مهم نبود...

حتی برایم مهم نبود که سرم داد بکشد و بگوید تو احمق ترین و به درد نخور ترین موجود روی زمینی که هیچ کدام از حرف هایم را گوش ندادی...

اصلا وجودش هم برایم مهم نبود...

آدم ها برای هم جذابند از پشت دیوار هایی که بینشان کشیده اند. آدم ها همیشه به آدم آن طرف دیوار کشش دارند... صدای نفس هایی که از پشت دیوار می آید همان خُر خُر هایی ست این سو خواب راحت را از آدم میگیرند.

آدم ها از دور دوست داشتنی ترند...

گفت: «احساس میکنم سبک شدم»

گفتم توی حوض ما چند ماهی ِ مرده روزهای زیادیست که شناورند. گفتم برایشان غذا میریزم. آب حوض بوی لجن گرفته.

گفت: «ئه؟ یه دونه ماهی مرده تو حوض بمونه بقیه رو هم میکشه. میدونستی؟»

گفتم امروز هوا آفتابی بود... کاش میرفتم قدم بزنم

گفت: «با هم بریم قدم بزنیم؟»

گفتم تا آخر دنیا چیزی نمانده... میخواهم توی صندلی ام فرو بروم

نگاهم کرد. یک طور عجیبی و رفت...

گفتم چند روز دیگر کنار پنجره مینشینم. پای شمعدانی های خیس آب میریزم. سیگارم را توی فنجان قهوه ام خاموش میکنم و میمیرم

صدای بسته شدن در آمد

گفتم یادم باشد برای ماهی های مرده توی حوض غذا بریزم. شاید بعد من هوای زندگی به سرشان زد....

جوابیه

گم شده م...
تو پیچ در پیچ های جاده ای که من تمام خوشی هامو یکباره بالا آوردم.
جا گذاشته م خودمو تو همون اولین دیدارها. توی صندلی جلوی سمت راست ماشینت.... بین واژه ها.. از زنهایی میگفتی که فلسفه میبافن و خوب سه بعدی تجسم میکنن و مردانی که شکار میکنن و کلی نگرن... من میشنیدم و دوست داشتم حرف بزنی. بگی انقدر با کلمه بازی نکنم. بگی این چیزا آدمو اذیت میکنه. خیلی مهروبون صداتو آروم کنی و بگی خودتو خیلی درگیر این چیزا نکن.
و ندونی...
و هنوز هم ندونی...
و هیچ وقت هم نخوای که بدونی...
من درگیر چیز دیگه ای بودم... چیزی که هی میپیچید به خودش
از فلسفه گفتن، برای من حکم همون خنده ای رو داشت که وقتی یکی بهت نگا میکنه و سرخ میشی واسه فرار از برملا شدن راز دلت تحویلش میدی و روتو میکنی اون ور.
.
من همون روز همون جا گم شدم!

یکی مانده به آخر

بیا...
دستهایم را بگیر
زل بزن کف دست هایم
بگو از کدام خط گذشتیم که تمام شدیم
بگو از آنچه گذشت و من خواب بودم
غرق در یک رویای شیرین
همین یکبار بگو
بگو کدام کوه میان ما سد شد؟
بگو کدام دست...
کدام چشم....
کدام لبخند...
نترس
بزن
مانده یک تیر خلاص
ترسی ندارم از پایان
نقطه را هر کجا که تو بگذاری
من آنجا تمام می شوم
(هانیه یاری - دی 90)