جوابیه

گم شده م...
تو پیچ در پیچ های جاده ای که من تمام خوشی هامو یکباره بالا آوردم.
جا گذاشته م خودمو تو همون اولین دیدارها. توی صندلی جلوی سمت راست ماشینت.... بین واژه ها.. از زنهایی میگفتی که فلسفه میبافن و خوب سه بعدی تجسم میکنن و مردانی که شکار میکنن و کلی نگرن... من میشنیدم و دوست داشتم حرف بزنی. بگی انقدر با کلمه بازی نکنم. بگی این چیزا آدمو اذیت میکنه. خیلی مهروبون صداتو آروم کنی و بگی خودتو خیلی درگیر این چیزا نکن.
و ندونی...
و هنوز هم ندونی...
و هیچ وقت هم نخوای که بدونی...
من درگیر چیز دیگه ای بودم... چیزی که هی میپیچید به خودش
از فلسفه گفتن، برای من حکم همون خنده ای رو داشت که وقتی یکی بهت نگا میکنه و سرخ میشی واسه فرار از برملا شدن راز دلت تحویلش میدی و روتو میکنی اون ور.
.
من همون روز همون جا گم شدم!