یک آدم حوصله سر بر

من آدم حوصله سربری هستم.
آدمی که در مکالمات دوستانه اش زود به چه خبر و دیگه چه خبر ها میافتد... 
کلیشه میبافم و ادعایم میشود چرخ دنده های مغزم عادت به شنیدن جملات نخ نما شده ندارند.
ما یعنی من و دوستانم بعضی وقت ها بعد از ساعت کاری میرویم توی یک کافه حوالی همان چهارراه ولیعصر مینشینیم. چند دقیقه ای به هم لبخند های الکی تحویل میدهیم. آخر میدانی. بد است آدم مثل برج زهرمار باشد... 
من قهوه ترک دوست دارم. گسی و ریز ریز های قهوه که توی دهن میماسد را دوست دارم. اما با اینکه هر روز به همان کافه میروم و قهوه ترک میخورم اما هیچ وقت نمیگویم از همان همیشگی... از همان همیشگی خیلی فیلم است. خیلی نمایشی است. من فیلم دوست دارم. نمایش هم دوست دارم اما هیچ وقت دلم نخواسته بخشی از آن باشم. من دوست دارم همیشه لم بدهم و نگاه کنم. حتی به آدم های واقعی. حتی وقتی مادرم با آب و تاب از اینکه ماهرخ در فال قهوه اش چه دیده بوده تعریف میکند من لم میدهم روی کاناپه  سرم را تکیه میدهم به کوسن ها. بعد مادرم میگوید که از بس نشستی رو این بی صاحاب مونده ها جای باسنت افتاده روش و من خودم را تکان میدهم تا جای باسنم جاهای دیگر هم بیفتد و مادرم ناراحت نشود.
توی کافه هم که میرویم من تا زمانی که قهوه ام نیامده با دوستانم حرف میزنم. به آنها میگویم چه  خبر و اونها میگویند خبری نیست و من میگویم دیگه چه خبر و اونها میگویند هیچی و انقدر میگویم چه خبر تا قهوه ام را برایم بیاورند. بعد غرق میشوم توی فنجان قهوه ام و دیگر حرف نمیزنم. بعد دوستانم میگویند به چی فکر میکنی. من میگویم: "شخصی ست." آنها میگویند" "پس گه میخوری با ما میایی بیرون."
 دوستان من همیشه نگران خورد و خوراک من هستند و شاید علت اینکه دوستان خوبی هستند هم همین است. بهشان یاد داده ام بعد از اینکه کفتند "گه میخوری با ما میایی بیرون" سوال دیگری نپرسند. آن ها هم نمیپرسند.
بعد انگار که مجبور باشیم، قهوه مان  را که خوردیم دونگ هایمان را میگذاریم روی میز و بعضی وقتها انقدر مهربان و رئوف میشویم که برای کافه چی تیپ میگذاریم حالا خیلی هم مطمئن نیستیم که نصیب کی میشود ولی مهم نیست. بعد هم سرمان را میندازیم پایین و با یک خداحافظی راهمان را میکشیم و میرویم خانه هایمان.
معمولا حرفی برای گفتن ندارم. نمیدانم آدم هایی که هر روز همدیگر را میبینند چطور میتواند حرفی هم برای گفتن داشته باشند؟ 
راستش میخواهم آدم شادی باشم. به نظر خودم ادایش را هم خوب در میاورم. اما آدمهای نزدیکم میفهمند که همه ش چرت و پرت و ادا است و بهم میگویند چرا ناراحتی و من بهشان میگویم نیستم و آنها به من میگویند که "زر نزن من تو رو نشناسم من نیستم" و من نگاهشان میکنم و آن ها ادامه میدهند به "گه نخور" گفتن ها!
توی ذهنم یک دنیا داستان های نگفته دارم. سناریو های خیلی عجیب و غریب و غیر واقعی که یک فیلم سوررئال میسازند که هیچ کس دوست ندارد ببیندشان. به خصوص اگر اسم فیلمم را بگذارم تو رو خدا این فیلم را ببینید، یک سالن خالی توی سینما مال فیلم من میشود.
مثل وقتی که میگویی تو رو خدا من را دوست داشته باش. بهترین آدم دنیا هم باشی هیچ کس تو را دوست نخواهد داشت.
تو رو خدا به من اهمیت بدهید. خواهش میکنم برایم ارزش قائل باشید و قس علی هذا همان چیزهایی هستند که من و شما را حتی اگر در اوج باشیم به قعر میکشاند.
من نمیتوانم سرم را بدهم بالا و نوک دماغم را نگاه کنم و راه بروم. نمیتوانم به آدم های اطرافم اهمیت ندهم. من با هر آخ گفتن آدم ها درد میکشم. اما قورتش میدهم. 
درونم پر از آخ است. آخ هایی که گاهی در گوشه و کنار دفتر ها و اینجا تحریر میشوند. اما همیشه به پهنای صورتم میخندم. 
از شرکت که بیرون می آیم سراسر آزادی و انقلاب میشود پر از آدم هایی که سرشان از سرما توی یقه هایشان فرو رفته و دست هایشان توی جیب هایشان مشت شده. من توی جیب های آدم ها را نمیبینم. اما خوب میدانم آدم تنها اگر دستش توی جیبش مشت نشود چیز دیگری هم نمیشود.
تنهایی بد نیست. من با دوستانم که میروم کافه و حرف نمیزنیم هم تنها هستم. آن ها هم اگر به من نگویند "گه نخور" واقعا تنها هستند. اما همین دو کلمه باعث میشود آن ها با کسی حرف زده باشند و تنهاییشان نقض شود.
خلاصه اینکه من خودم بر این امر واقفم که آدم حوصله سر بری هستم. که آدم ها زود حرفهایشان با من تمام میشود و زود خسته میشوند از من. دلشان را میزنم و لابد توی دلشان میگویند چه آدم مزخرفی. بعد میروند و پیدایشان نمی شود.  معمولا حس میکنند چون زیاد حرف میزنند من ساکت مانده ام. اما حرف هم نزنند من چیزی ندارم که با افتخار تعریفش کنم و بگویم من اینطوری ام. وقتی توی یک جمله "من آدم حوصله سر بری هستم" خلاصه میشوم...