دیوونه خونه

سرم که خورد به دیوار سلولای خاکستریش پاشید تو دیوار روبه‌رو و از لای شیارای مغزم چند تا درخت سبز شدن. کف زمین اما نه قرمز شد نه خیس. انگار که هیچی نشده باشه پاشدم یه آبی به دست و صورتم زدم لباسمو تکوندم گفتم بزرگ شدی بزرگ شدی. اما مادرم جیغ میزد. خواهرم زل زده بود به کف زمین. روی سنگ، گوشه کاناپه. انگار که چیزی اونجا گم کرده بود. انگار قراره از درزهای سنگ چیزی بیرون بزنه من اما از پنجره آویزون بودم. یه تیکه کاغذ مچاله تو دستمو میخواستم بزنم به کبوترای روی سیم. یکیشون پرید. بقیه شون یه جوری نگام کردن که کاغذ از دستم افتاد. رفت رو لبه پنجره خونه آیلار اینا قل خورد افتاد رو ایرانیت های حیاط خلوت آزاده اینا. جایی که پره از خاکسترای سیگارم. بعد انگار که ماموریتی داشته باشه از توی گودی ایرانیت قل خورد افتاد زمین.
پاهام اون گوشه اتاق هنوز گیر کرده بود به شال گردنم. شال گردنم به کیسه ی گل سرا، کیسه گل سرا به قرنیز دیوار، قرنیز دیوار به گچ، گچ به آجر،....هممون گیر کرده بودیم به زمین. یه جایی بین باید ها و دلم میخواد ها!
داشتم فکر میکردم این خونه چقدر بی قواره س و دهنم مزه برفک یخچال و خون و سیگار گرفته و دستام چقد سرد شده و تا همین چند لحظه پیش چراغا روشن بودن و یکی یکی داشتن خاموش میشدن. به همه اینا که فکر کردم شونه هام بالا و پایین شدن و از لای لبام "چه اهمیتی داره؟" بیرون زد!
انگار که توی پیچ در پیچ جمعه ترین بعدازظهر زندگیم گم شده بودم و بارون اریب میبارید توی چشمام و من هی چشمامو فشار میدادم به هم و از روی مژه هام آب سیاه پخش میشد روی گونه م تا زیر چونه م.
انگار که هیچ وقت آفتاب توی این شهر طلوع نکرده و خونه ما هیچ وقت سقف نداشته و دیواراش هیچ وقت امن نبوده که بهش تکیه بدیم.
انگار سرم که خورد تو دیوار خونه مون خراب شد روی سرمون و من موندم و مهره‌های توی دستم و چیزهای بی اهمیتی که یادم نیست...
بعد کاغذ بلند شد از زمین، نشست روی ایرانیت های حیاط خلوت آزاده اینا، جایی که پره از خاکسترای سیگارم، پرید روی لبه پنجره خونه آیلار اینا و بعد کف دستم. کبوترا پشتشونو کردن به من و اونی که پریده بود برگشت سر جاش. پنجره رو بستم. دیگه نه من توی اتاق بودم. نه پام به شال گردنم گیر کرده بود. نه شال گرنم به کیسه گل سرا، نه کیسه گل سرا به قرنیز ،نه...
چشمامو که باز کردم مغزم پر شده بود از آدمای پیاده و هراسون و مونده بودم تو اتاق سرد با دیواری آبی روشن و ملافه نازکی که بوی الکل میداد...