این سیکل معیوب...

اینجا گودو است. جایی که وقتی فرار میکنم از خودم، روی صندلی هایش مینشینم. حجم تنهایی هایم را روی میزهایش میشکافم و سیگار پشت سیگار، حرف بی حرف.
گودو تلخ است. قهوه هایش، سیگارم، هوایم، خودم...
دسته جمعی آمده اند اینجا یک عده... غریبه اند، خودشان، هوایشان، حرف هایشان...
من اینجا دو قدم از خودم دور میشوم. نه! فرو میروم توی خودم. نه! نه! غرق میشوم. چکه چکه صدایم می پیچد توی گوشم.... آب می شوم.
اینجا افسانه هست. یک افسانه زیبا و دوست داشتنی. از جنس کودکی های پاک بی دغدغه. کودکی های معصوم که توی گذشته هایم دفن شده اند. 
افسانه کاپشن بنفش دارد و روسری سبز دور دوزی شده با نخ طلایی. سردش که میشود، کلاه سفیدش را تا بالای ابروهایش میکشد روی سرش. دستمال می فروشد برای ما آدم بزرگ ها که غبار و کثیفی هایمان را پاک کنیم. به خیالش با این چیزها پاک میشویم ما. 
برایش میگویم از افسانه  هایی که شنیدم و باور کردم. برایش از حرف های قشنگی میگویم که شنیدم. گفتم اینها افسانه ست. گفتم میدانی "افسانه" یعنی چه؟سرش را تکان داد یعنی نه. خندید. گونه هایش سرخ شد. سرخِ سرخ...
دلم میخواست گونه هایش را ببوسم. بگویم افسانه ها را باور نکن اما خودت را چرا. بگویم آدم ها می آیند. حرف میزنند. غاشق چشمهایت نه! عاشق لب هایت میشوند. مزه لب هایت را میچشند. برایت شعر میخوانند. آنقدر که تو باورشان میکنی. برایشان میخندی. گونه هایت برایشان سرخ میشود. سرخِ سرخ. گونه هایت را میبوسند. غرقت میکنند توی رویایی شیرین. توی فکرشان که غوطه ور میشوی، چشمانت را که میبندی، تصورشان که عمیق میشود.... سردت میشود. 
چشمهایت را که باز کنی آدم ها رفته اند. ردشان مانده اما. توی دلت، بین انگشتانت، روی گردنت... اما طوری میروند که انگار نبوده اند از اول.
میخواستم بگویم سال ها بعد جایی مثل گودو مینشینی. قهوه ات را سفارش میدهی. سیگار پشت سیگار... سیگار پشت سیگار... دخترکی میآید سر میزت. شاید دستمال بفروشد. سه تا دوهزار تومن نه! خیلی بیشتر. چند لحظه ای مهمان خنده هایش میشوی. مست میشوی از معصومیتش... یاد خودت می افتی. دلت میگیرد از اینکه معصومیتت را از دست رفته میبینی. یادت می آید روزهایی که دوست داشتی، که دوستت نداشتند. یادت می آید تظاهر آدم ها. شعر هایی که برایت خواندند و دوستت دارم هایی که چه آسان از لبانشان میریخت توی دلت... و چه آسانتر فراموش میکردند و می گذشتند از آن همه حرف.
میخواستم یک دنیا نگفته را برایش بگویم...
زبانم بند آمد.... مثل همیشه این موقع ها...
درگیر سکوتی میشوم و زل میزنم توی چشمانش که با شرم کودکانه ای از من میدزدیدشان... دستمال هایش را گذاشته بود روی میز من و دست هایش را کرده بود توی جیب کاپشنش. نه اینکه سردش باشد. شرم کودکانه اش دستانش را میلرزاند. میخندید...
دلم نیامد خنده هایش را بگیرم... امیدش را... احساس خوبش را