اعتراف

قاعدتا این فاصله بین پست ها باید نشانه این باشد که من حالم خیلی خوب است و هر از چند گاهی رد میشوم یک تف توی این زندگی می اندازم و در بعد مجازی زندگیم نشسته با پوزخند و سیگار گوشه لب و تهرنگ تمسخر ناله میکنم و پابلیشش میکنم تا شما وقت گرانبهایتان را صرف حسادت به خوشبختی من نکنید و برایم سر تکان بدهید و لابد زیر لب بگویید بیچاره دختر....!
اما این بار میخواهم راستش را بگویم
واقعا انقدر حالم خوب است که در واژگان نمیگنجد! 
امنیت نشسته در اتاق، باد سردرگم بهار، نور ساعت 6 صبح، اطمینان...
اطمینان از زمینی که با پایم نشسته و آسمانی که به بالینم ایستاده
نه خیال پرواز دارم نه لمس دستها نه لب ها نه آن خط زیر چانه که تا عمق دلم راه راه راه...
راه رفته انگار یک عمر! دو روز بیشتر نگذشته، شده بود مثل قهرمان اسطوره ها، میکشید مرا به هر سوی دنیا
تا آن ارتفاع بلند، تا به قعر زمین، تا شکاف دو کوه، تا آن درختان انبوه پشت ساختمان های تمام و نیمه تمام، تا کنار دریا (چه فرقی میکند شمال یا جنوب؟) 
از شرق به غرب، از خنده تا گریه، از کجا تا نا کجا
خسته ام از این همه راه رفته در خیال
از این همه راه نرفته 
پایت را بردار از روی گلویم
حرفهایم باد کرده از روی سینه تا خرخره
منفجر میشود 
بوی گندش دنیایت را برمیدارد
هر چه خودت را بتکانی 
هر چه بدوی مثل آتش گرفته ها
آب بریزند روی تنت
مثل نیلوفر سر بیرون بیاوری...
برو به آن ارتفاع بلند، فکر کن به دریا (چه فرقی میکند شمال یا جنوب؟)
آخ...
چقدر حالم خوب است
فقط خاک میرود توی چشمم مدام و انگار دستی دنده هایم را خرد میکند با تکه های استخوانم خراش می دهد قلبم را
خون میپاشد توی دهانم
قورت میدهم
پایین نمیرود از گلو
گیر میکند
پایت را گذاشته ای رو گلویم
پایت را که برداری
حرفهایم بوی خون میگیرد...
لعنت...
چقدر حالم خوب است