حسرت

ایستاده ام روبروی دیواری بلند که تا سقف آسمان کشیده شده پیش رویم
فرصت پرواز نیست
ما همیشه دیر رسیدیم
گمان کردیم تا همیشه وقت هست...
گفتیم روزی از همین روزها
روزی که هنوز نیامده
روزی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک
یک روزِ خوابیده در سالهای بعد
سالهایی که نمیگذرند و سالهایی که مثل برق میگذرند
سالهایی که ثانیه به ثانیه از جلوی چشمت کنار نمیروند و سالهایی که هر چه چشمانت را میبندی، لحظه ای از آن همه شکل نمیگیرد پس پرده چشمانت و به دیوار سنگی و بلندی می رسی که تا سقف آسمان کشیده شده پیش رویت.
چشمانم را فشار میدهم و باز میکنم... فشار میدهم و باز میکنم.
دنیا شب میشود و  پر میشود از ستاره های بنفش و براق
خودت که نیستی اما یادت
یادت کلافه ام میکند
یادت میرود توی جانم و بی حسم میکند
که نمیفهمم...
که نمیفهمد
ساعت ها ست بی هیچ کلامی زل زده ام به دیوار بلندی که تا سقف آسمان کشیده شده پیش رویم و آن سویش پر است از وعده هایت
پر است از خوشی هایی که یکباره سر میکشیم
پر است از خنده های واقعی
پر است از "خدای من زندگی چه قدر زیباست"
....
چه مزربندی ناعادلانه ای
که ذره ای از آن "اینهمه" این سو، سهممان نشد....
فردا که پیکر بی جانم را در خاک میگذارند
من تمام آن "اینهمه حسرت" را در آغوش گرفته و با خود میبرم
 و شاید تو حتی نبینی جسمی که روحش در عطش غیرقابل توصیف لحظه‌ای "بودنت" هر جایی شده!