ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

بعضی وقتا دلم میخواد این تلفن و میز و موبایل و تقویم و پرت کنم تو دیوار روبرو چمباتمه بزنم گوشه همین اتاق و منتظر نباشم کسی با شتاب در رو باز کنه و بگه صدای چی بود؟ چشمامو همون جا ببندم و فکر کنم به تمام بادکنک های رنگی و کاغذ های رنگی تر. به پله های یکی در میون لق خونه قدیمی و درخت شاتوت گوشه حیاط و من و دستی که میرفت سمت خورشید تا برسه به شاتوت های بالایی که همیشه قرمز تر و بزرگتر بودن. باد میاد و برگای بید مجنون رو میکشه رو زمین، رو آب استخر. از دست هم فرار میکردیم و لابه لای درختا میدوئیدیم و هی بی نهایت کشیدیم رو زمین. دستمون رو گرفتیم رو یه ترکه بید. برگاشو کندیم و ترکه رو هی تو هوا تکون دادیم تا بگه هو هو هو....


با برگایی که کندیم و تو دستمونه واسه هم عروسی گرفتیم. لی لی لی لی لی چه عروس خوشگلی....

چقدر بدشانس بودیم که همون جا دنیا تموم نشد و بزرگ شدیم و قد کشیدیم و آب رفتیم و هر روز فکر کردیم شاید دل بستن به فلان چیز و فلان کس و فلان کار و فلان راه و فلان جا، دنیا رو بتونه جایی برای زندگی کنه و نکرد و نشد!

تعارف که نداریم، همیشه و همیشه و همیشه یک چیزایی جاشون خالی بوده و یه چیزایی زیادی بودن که نه دومی تونست جای اولی رو پر کنه نه اولی تونست به دومی جا بده. چیزهایی رو نخواستیم و نتونستیم کنار بزنیم و چیزهایی رو خواستیم و در عطش رسیدنشون سال خوردیم و هر روز در حالیکه به سمتشون می دویدیم ازشون دور شدیم.

یک بار هم گفته م! برای من زندگی یه کتاب دو جلدیست که من از صفحه سیزدهم جلد دومش بیدار شدم...