آدم



آدم که از فردایش خبر ندارد... انقدر ضعیف است که دلتنگی هایش را تاب نمی آورد...  چراغ ها را که خاموش کنی کور مال کورمال و سکندری خوران خودش را به روشنایی میرساند... جیبش را خالی کنی له میشود، مچاله میشود کنج خراب ترین دیوار شهر و دستهایش را گود میکند انگار که قرار است باران بیاید و آب توی مشتهایش را بریزد پای اطلسی ها.... ترکش که میکنند کم می آورد... آدم دیگری میشود... شاعری میکند... دور و برش پر میشود از آدم هایی که مادرزاد بدبخت بوده اند... آدم هایی که یادشان رفته گوشه ای از این دنیا دلی بی تاب و بی قرار از دیدنشان شمارش معکوس میزند...



آدم است دیگر... همه چیزش به همه چیزش می آید!