بهار








همیشه بهاربرایم رنگ کابوس هایی بوده که پیرزنی هر جایی در آن آتشی بر پا میکند و رویا های کودکیم یک به یک میسوختند...



آن دور دستها مردی تکیده تکیه داده به صنوبر پیری که حرفی برای گفتن ندارد... برف زیر پاهایش را نگاه میکند با عصا رویشان خط میزند... هق هق میزند و کلاغ ها پریشان میشوند...
مه چون روحی سرگردان مرد را در آغوش گرفته و برف میدود و باد آواز میخواند...
سرما را حس نمیکنم... این شهر رنگارنگ وقتی یک دست سپید میشود مرگ را تداعی میکند.
کودکی بازیگوش تمام رویاهایم را گلوله برفی میسازد و رویاهایم کنج دیوار این شهر آوار میشود.
سر که میچرخانم مرد رفته و آفتاب چشم را میسوزاند.
آن طرف تر زنی موهای دختری را میبافد که دلتنگی پدرش را میکند و مادری برای مادرش اشک میریزد!
بادبادکی معلق در هوا برای ابر ها قصه میگوید... و صبح که شد تو در شکم مادرم بودی و من در شکم مادرت...