تا قهوه ات سرد نشده....



بخواب

در آغوش من بخواب

موج

موج

موج

اين لالايي امروز توست...

ما خودمان را به جريان رودخانه سپرده ايم ، آب ما را خواهد برد …

....
زير درخت نشستیم
مثل نيوتن با صبر يك شكارچي تا ببينیم آيا آن اتفاق مي افتد و بالاخره سيب از آن بالا در دستمان جاي مي گيرد يا نه؟

سیب که نیفتاد هیچ، گنجشکک هم سر ما را از خاک تشخیص نداد

هر روز در انتظار فردا و هر فردا در انتظاری ديگر ....

آن چنان غرق شدیم لابه لای کتاب ها و کاغذها و داستانها و ترانه ها و حرف هاي آدم هاي كج خيال و چه و چه ها ، آن قدر اين جا و آن جا پرسه زدیم تا پلک هایمان دیگر توان باز ماندن و خيره شدن نداشته باشند.


حتی آن درخت هم که هر روز یکی از برگ هایش کم می شود فهمیده بود دوستت دارم ...

.....

 
دیگر یاوه گویی بس است


قهوه ای برایم بریز
قهوه ای پیش از آنکه بروم
شاید بهشت نام کوتاهی برایش باشد
آنجا که ریز و نرم بارانش شروع می شود و موهایم از شکستن به ناگاه بغض ابرکی ، کمی تر می شوند...
آنجا دیگر برای فرار از سرما ، نیازی نیست به سوزاندن روياهایم رو آورم...
آنجا چیزی از خاک خواهد رویید ...


دلم تنگ است و تنگ می شود براي صدائي عزيز ....
دلم تنگ مي شود


برای آن دو پسرک خیابان بغلی ، که وقتی در حیاط خانه شان بازی می کردند و مرا که می گذشتم می دیدند ، با جیغ و داد یک بند می گفتند: "کوچولو، کوچولو ..."
و برای چمن های باغچه که گاه کوتاه ، گاه لگدمال شده
برای بوي تخم مرغهای پخته اي كه مانده شده باشد ...



به خودم وعده دادم که آگاهانه زندگی کنم تا آن دم که مرگ به سراغم می آيد چنين نپندارم که نزيسته ام
 .....


قهوه ای دیگر بریز
قهوه ‌ای تلخ پیش از آن که بروم
راه دشواریست
آن قدر باید به شنيدن اين جملات نخ نما شده عادت كنم که چرخ دنده های مغزم با شنیدنشان به حرکت در آید ولي باید عادت کنم ...

بايد عادت كنم به غم نديدنت، نبوئيدنت، نبوسيدنت و خيره نشدن در نگاهت را همان كه يكبار گفتم خدا مي داند چه لذتي خواهد داشت ...


در این پيله ی تنگ و تاريك، بوي تعفن بدنم را مي شنوم كه هر لحظه بيشتر مي شود...


یادم می آید یکی از آدم بزرگ بزرگها مي گفت: "تو زيادی فکر می کني همه اش که نبايد فکر کرد ، راه که بيفتي ، ترست به کلی می ريزد..."

روسپی سالخورده اي گفت :" ولي من بهايی گزاف پرداختم به قيمت همه عمر!"

دیگری گفت : "باران می بارد ، برویم زیر یک طاقی ..."
 آن یکی گفت : "باران می بارد که می بارد ... روی چتر من حساب نکن!"

من گفتم :" تا قله ي کوه چیزی نمانده ، پشت سرتان را نگاه کنید، کسانی که مارا دوست داشته اند ، کم و کمتر می شوند ..."
.....

خلاصه میکنم
راه طولانی و سختی در پيش خواهم داشت
راهی که از ياد نخواهد رفت
ديگر چه می توانم گفت جز اينکه تازه امروز فهمیدم شعر بزرگ ترین اشتباه من بود
و من ...
اشتباه بزرگ پدر!
.
.
.

پ ن : اين سرماي عجيب هر لحظه دستانم را بيشتر كرخت و سرد مي كند تا آنجا كه مي توانم " ها " مي كنم در دستانم تا براي دستانت گرم بمانند ، قبل از آنكه يخ ببندم بيا، هواي فاصله سرد است!